کد مطلب:166440 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:264

اعزام سفیر به سوی مردم کوفه
امام (ع) مسلم بن عقیل را به عنوان نماینده خویش به همراه قیس بن مسهر صیداوی، عمارة بن عبدالله سلولی، عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی، به سوی مردم كوفه فرستاد و از او خواست تا پروای خدا پیشه كند و كار خویش را پوشیده دارد و همواره تیزبین باشد، پس اگر مردم را هم رأی و مورد اعتماد یافت، هر چه زودتر وی را آگاه سازد. [1] .

و به قولی فرمود:

«و انا ارجو ان اكون انا و انت فی درجة الشهداء».

و امیدوارم كه من و تو، به درجه شهداء نائل شویم. [2] .

مسلم، پیام را دریافت كرد و در نیمه ماه مبارك رمضان به سوی مدینه شتافت، و پس از زیارت مرقد پیامبر و نماز در مسجد رسول خدا و وداع با آشنایان، دو راهنما از قبیله قیس اجیر كرد و از بیراهه به سوی كوفه به راه افتاد، اما دیری نپائید كه راهنمایان راه گم كرده و در بیابانهای حجاز سرگردان شدند و بر اثر خستگی و تشنگی آن دو واماندند، از اینرو نشانه های راه را به مسلم باز گفتند تا خود به راه ادامه دهد. آن دو از پا در آمده و جان سپردند. اما مسلم با آن نشانه ها خود را به مضیق كه منزلگاه معروفی است رسانید و از آنجا


نامه ای به امام این چنین نگاشت:

اما بعد، من از مدینه با دو راهنما روانه شدم ولی آنها، راه را گم كردند و بر اثر غلبه تشنگی مردند. اما ما خود را به آب رساندیم و نیمه جانی بدر بردیم، و این آب در جایی كه مضیق خوانده می شود، در دل بیابانهای مكه و مدینه قرار دارد، اینك من از این پیشامد دلتنگ و سرانجام آن را شوم می بینم، از اینرو اگر صلاح می دانید من را از این مأموریت معاف دارید و كس دیگری را برای آن برگزینید. و السلام.

مسلم، این نامه را بوسیله قیس بن مسهر به سوی حسین (ع) فرستاد و در انتظار جواب در همان منزل ماند.

چون نامه به حسین (ع) رسید، در پاسخ چنین نوشت:

اما بعد، نگرانی من از آن است كه این استعفانامه را از روی ترس نوشته باشی، پس مأموریتی را كه پذیرفتی به پایان ببر!

هنگامی كه مسلم به نامه دست یافت و آن را خواند، گفت: من هرگز بر خود نمی ترسم، پس حركت كرد تا به آبی از قبیله طی رسید، در آنجا قدری استراحت كرد، و دوباره براه افتاد، در این هنگام به مردی شكارچی برخورد كرد كه با رها كردن تیر از كمان، آهویی را از پای در آورد و آهو در پیش پای او جان سپرد، مسلم این حادثه را رویدادی پر راز و رمز تعبیر كرد و كنایه از پیروزی بر دشمن دانست، پس گفت: ان شاء الله دشمن ما كشته می شود. از اینرو، راه را با اطمینان خاطر به پایان برد. [3] .

و در شوال به كوفه رسید. و پنهانی به خانه مختار بن ابی عبیده وارد شد. [4] .

شیعیان همین كه از ورود مسلم به كوفه آگاه شدند، به دیدار او شتافتند و چون گروه بسیاری گرد آمدند، نامه حسین (ع) را برایشان خواند و آنها گریه آغاز كردند.

آنگاه عابس ابن ابی شبیب شاكری برخاست و پس از ستایش و سپاس خدا اینگونه


لب به سخن گشود:

اما بعد، من ازمردم به تو گزارش نمی دهم و راز دل آنان را نمی دانم، و به ایشان تو را نمی فریبم، به خدا سوگند از آنچه در دل من جای گزیده است تو را آگاه می سازم. به خدا سوگند هرگاه كه مرا بخوانید، برای فرمانبرداری آماه ام و همراه شما با دشمنانتان به نبرد برخواهم خاست و پیشاپیش سپاه شمشیر خواهم زد تا آنكه به لقای خدای بزرگ برسم. و جز پاداش الهی در این راه چیزی نمی خواهم.

پس از او حبیب بن مظاهر فقعسی از جای بلند شد و چنین گفت:

رحمت خدا بر تو باد! آنچه در دل داشتی در گفتار كوتاه خود بیان كردی، سپس افزود و من هم به خدای یگانه سوگند، به آنچه او ابراز كرد، اعتقاد دارم. شخصی به نام حنفی نیز، سخنانی مانند آن دو اظهار كرد.

حجاج بن علی می گوید: پس من به محمد بن بشر گفتم: تو هم سخنی در این باره گفتی؟ او پاسخ داد، من دوست دارم یارانم پیروز و عزیز شوند، اما دوست ندارم كه كشته شوم و از دروغ گفتن نیز روی گردانم. [5] .

در پی این گفتارها، هیجده هزار نفر از مردم كوفه با مسلم بیعت كردند و از اینرو مسلم نامه ای برای حسین (ع) نوشت و آن حضرت را از بیعت این عده آگاه كرد، و از او خواست كه به سوی كوفه بشتابد. [6] .

گویا مسلم نمی دانست كه بیست و هفت روز بعد در همین كوفه، به شهادت می رسد، در حالی كه یار و یاور و فریادرسی برای او نمی ماند.

در این مدت شیعیان نزد مسلم به اندازه ای رفت و آمد كردند كه منزلگاه او بر همگان آشكار شد، و خبر این رویداد به گوش نعمان بن بشیر والی كوفه رسید، این خبر بر نعمان كه از سوی معاویه و یزید به این مقام گماشته شده بود ناگوار آمد، از اینرو


مردم را فراخواند و به منبر رفت و پس از سپاس و ستایش پروردگار، اینگونه سخن آغاز كرد:

اما بعد، ای بندگان خدا از خدا بترسید و به سوی فتنه و تفرقه نشتابید، كه به سبب آن مردان هلاك گردند و خونها ریخته شود، و اموال به تاراج رود، من با كسی كه به مبارزه برنخیزد، سر جنگ ندارم. و تا كسی به من یورش نیاورد، بر او نتازم و خواب خوش از خفتگان شما نستانم و شما را به جان یكدیگر نیندازم و به تهمت و گمان بد كسی را دستگیر نسازم و لیكن اگر رویتان به من باز شود، و بیعتتان را بشكنید و با پیشوایتان مخالفت ورزید، به خدایی كه جز او خدایی نیست، بی تردید، با شمشیر خود آنگونه بر شما بتازم كه تا دسته آن در قبضه من است، دست بر ندارم. اگر چه در میان شما یاوری نداشت باشم. امیدوارم كه حق شناسان شما از باطل گرایان شما بیشتر باشد.

پس عبدالله بن مسلم بن ربیعه حضرمی، حلیف بنی امیه برخاست و گفت:

این اوضاعی كه من می بینم جز با سختگیری اصلاح نخواهد شد، و این شیوه ای كه تو در برابر این رویداد با دشمن خود پیشه گرفته ای، به روش مستضعفان می ماند.

نعمان پاسخ داد: اگر از مستضعفین باشم در اطاعت خدا، بهتر است از آنكه سرفراز و نیرومند باشم در معصیت خدا.

نعمان از منبر فرود آمد و از مجالس خارج شد، عبدالله بن مسلم نیز به دنبال او بیرون رفت این نامه را به یزید نوشت:

اما بعد: مسلم بن عقیل به كوفه آمده و شیعیان به عنوان حسین به علی با او بیعت كرده اند، پس اگر به كوفه نیازمند هستی، مرد نیرومندی را بفرست كه امر تو را اجرا كند و مانند تو با مردمان برخورد نماید، زیرا كه نعمان مردی است، سست، و یا دست كم خویشتن را ناتوان نشان می دهد.

كسان دیگری چون عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابی وقاص نیز نامه هایی با همین


مضمون به یزید نوشتند.

چون این نامه ها به یزید رسید، مشاور خویش «سرجون» نصرانی را كه پیشتر نیز دستیار معاویه بود، به حضور پذیرفت و به او گفت: درباره این خبر كه حسین، مسلم بن عقیل را به كوفه فرستاده تا برای او، از مردم بیعت بگیرد، و مسلم نیر دستور وی را عملی ساخته و در حالیكه شنیده ام، نعمان از خویش، سستی و ناتوانی و یا بدخواهی نشان می دهد، رای تو چیست؟

سرجون از آنجا كه می دانست یزید به عبیدالله بن زیاد، بدبین است پاسخ داد: اگر معاویه زنده شود، رای او را می پذیری؟ یزید گفت: آری!

پس سرجون حكم فرمانروایی عبیدالله را بر كوفه بیرون آورد و گفت: این است نظر معاویه كه پیش از مرگ در نامه اش نگاشته و فرمانروایی دو شهر كوفه و بصره را به عبیدلله واگذارده.

یزید گفت: من نیز پذیرفتم، پس تو هم اكنون این حكم را به عبیدالله ابلاغ كن! سپس مسلم بن عمرو باهلی را فراخواند و به همراه وی نامه ای برای عبیدالله فرستاد، كه در آن چنین آمده بود:

اما بعد، كوفیان پیرو من، برایم نامه نوشته اند و مرا آگاه كرده اند كه پسر عقیل به گردآوری نیرو پرداخته تا آنكه شق عصای مسلمین نماید و میان آنان تفرقه اندازد، پس هنگامی كه نامه مرا خواندی به سوی كوفه بشتاب و او را مانند مهره بیاب و پس از آن دستگیر و در بندش كن و یا بكش و یا آنكه تبعیدش كن! و السلام.

فرمان حكومت كوفه را نیز برایش صادر كرد و به مسلم بن عمرو سپرد تا به او برساند، فرستاده یزید به بصره رفت و نامه و فرمان را به عبیدالله داد، و از او خواست كه هر چه زودتر خود را آماه كند و تا فردا به كوفه رساند. [7] .



[1] ارشاد، ص 204.

[2] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 196.

[3] طبري، ج 5، ص 355، ارشاد، ص 204 و 205.

[4] طبري، ج 5، ص 355.

[5] طبري، ج 5، ص 355.

[6] مروج الذهب، ج 3، ص 54. ارشاد، ص 205.

[7] ارشاد، ص 206، طبري، ج 5، ص 357.